سفر روح



هله عاشقان بشارت که نمانَد این جدایی برسد وصال دولت بکند خدا خدایی ز کرَم مزید آید دو هزار عید آید دو جهان مرید آید تو هنوز خود کجایی شکر وفا بکاری سر روح را بخاری ز زمانه عار داری به نهم فلک برآیی کرمت به خود کشانَد به مرادِ دل رساند غم این و آن نماند بدهد صفا صفایی هله عاشقان صادق مرَوید جز موافق که سعادتی است سابق ز درون باوفایی به مقام خاک بودی سفر نهان نمودی چو به آدمی رسیدی هله تا به این نپایی تو مسافری روان کن سفری بر آسمان کن تو بجنب پاره پاره که
گاهی گمان نمی‌کنی ولی خوب می‌شود گاهی نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود گاهی بساط عیش خودش جور می‌شود گاهی دگر تهیه به دستور می‌شود گه جور می‌شود خود آن بی‌مقدمه گه با دو صد مقدمه ناجور می‌شود گاهی هزار دوره دعا بی‌اجابت است گاهی نگفته قرعه به نام تو می‌شود گاهی گدایِ گدایی و بخت با تو یار نیست گاهی تمام شهر گدایِ تو میشود گاهی برای خنده دلم تنگ می‌شود گاهی دلم تراشه‌­ای از سنگ می‌شود گاهی تمامِ آبی این آسمان ما یک‌باره تیره گشته و بی رنگ می‌شود گاهی نفس به

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مشاور صنايع غذايي من هنوز اول راهم Zachery صیدِ شعر دانلود آهنگ جدید عجایب جهان املاک آنلاین نقد همجنسگرایی Danielle